غسل در اشك

نویسنده : دكتر محمد حسن قديري ابيانه

راستش اسم واقعي اونو نمي دونستم. از وقتي كه ديدمش، يادم مياد بهش ميگفتن آتيش. آخه خيلي شر بود و اهل جار و جنجال. اهل محل، هر كدوم تو آلبوم خاطراتشون حداقل چند تا خاطره از اونو كاراي شرش داشتن و لاتاي محل هم حسابي تحويلش ميگرفتن و پيشش لنگ مي انداختن. لب تر مي كرد هر كاري مي خواست براش مي كردن.
عجيب بود. اين جا كجا و اون كجا. از اين كه يه دفعه تو صف غذاي جبهه او نو ديده بودم داشتم شاخ در مي آوردم. ما كه تو محل هم با يكديگر همكلام نشده بوديم تو چشم هاي يكديگر خيره شده بوديم. يه لحظه تمام فيلم هاي آتيش در ذهنم مرور شد. اون هم كه مي دانست پرونده زندگيش تو دستمه و از الف تا ياي كاراش رو مي دونم كمي مكث كرد. ظرف غذايش كج شده بود و شر شر خورشت هايش روي زمين مي ريخت. زير چشمي نگاه ريزي به چپ و راستش كرد، بعد چند قدمي جلو آمد و با آن صداي لاتي اش گفت: به به ببين كي اين جا است، بچه محل خودمون. كَرِتم به مولي، بند پوتينتم، ويتامين نگاهت منو كشته. بعد نزديك شد و دم گوشم گفت: شتر ديدي چي نديدي!
من كه نميدانستم خوابم يا بيدار، گفتم: نالوطي اين جا، توي جبهه چي كار مي كني؟ با سرفه اي گلويش را صاف كرد و گفت: والّا همه جا رو كه ديده بوديم، گفتيم اين جا رو هم ببينيم، جون تو هم سير چي هم تماشا. بعد تو چشمام خيره شد و گفت: خب با اجازه نكير و منكر، يا علي زَت زياد.
او رفت اما سيل هزار و يك سؤال و احتمال به ذهنم سرازير شد. با خودم گفتم: نميذارم دست از پا خطا كني. دستتو رو مي كنم. از اين قصه روزها سپري شد. ايام فاطميه آمده بود. من كه سرم حسابي شلوغ بود حيفم آمد براي لحظاتي هم كه شده در جمع بروبچه هاي عزادار شركت نكنم. شبي بهسبحاني، حسينيه رفتم، جمع زيادي حاضر بودند. بازار عزاي خانم فاطمه زهرا (س) مشتريان زيادي داشت. به دنبال جايي خالي ميگشتم، يك نفر كه بلند شده بود به من اشاره كرد جاي او بنشينم. با عجله خودم را آن جا رساندم. زير چشمي نگاهي اين طرف و آن طرف كردم تا ببينم از دوستان كسي حاضر است كه ناگهان آتيش رو ديدم. سريع يقه اُوركتم را بالا كشيدم و كمي چرخيدم تا مرا نبيند. با خود گفتم: خيلي زرنگه، اومده تو دل بچه هاي پاك جا باز كنه و دام شكارشو پهن كنه. نه جونم اگه تو آتيشي، باش من هم به قول بچهها گفتني جواد دندهايام. اون شب از دعا چيزي نفهميدم كه متوجه شدم سفره غذا برچيده شده.
بر خودم واجب مي دونستم حركاتشو زير نظر داشته باشم. يك شب دقيقاً پشت سرش جا گرفتم، موقع دعا بود. بدجنس كلك سوار كرده بود، صداي يا فاطمه يا فاطمه اش هم بلند بود. شش دونگ حواسم را جمع كردم، با خودم گفتم: از اين به بعد بايد بيش‌تر مراقبش باشم، بچه ها كه نمي دونن اين كيه.
پس از چند ماه كه تو جبهه بودم با اصرار فرمانده براي مرخصي به محل خودمون رفتم. تو پايگاه از بروبچه ها سراغ آتيش رو گرفتم. حاج علي آقا كه خيلي شوخ بود گفت: آقا جواد دستم درد نكنه، پدر گوشت نخور و پسر قصاب بابا، نسل تو تا چند نسل قبل با اجداد اين فرد حرف نزده اند. غلط نكنم جنس منس مي خواي. بابا بي خيال شو شب جمعه مهمون منيد دعاي كميل. مي خوام يه حال مشتي بهتون بدم مخصوصاً آقا جواد رو كه تازه اومده. او مي گفت، بچه ها هم روده بر شده بودن از خنده. اون قده خنديدن كه اشك توي چشماشون جمع شد. از لا به لاي متلك ها و شوخي هاي اونا متوجه شدم هيچ كدام از اونا خبر ندارن. مش قاسم خادم مسجد كه داشت استكانا رو جمع ميكرد، رو كرد به من و گفت: كجاست، الله اعلم اما فقط مي دونم كه مدتي صداي موتور بي اگزوزشو نشنيديم. اي بگي نگي از دستش راحتيم.
مرخصي ام تمام شده بود، براي خداحافظي به پايگاه بسيج رفته بودم. حاج علي آقا منو از زير قرآن توجيبي و كوچكش رد كرد. من هم وقت معانقه و بوسيدن در گوشش گفتم: دعا كن اين بار ديگه افقي برمون گردون. حاج علي آقا هم به بهانه بوسيدنن جلو آمد و در گوشم گفت: پر طاووس قشنگ است به كركس ندهندش. بعد سرشو كنار كشيد و نگاهي به آسمان كرد، دستاش رو بالا آورد و گفت: ان شاء الله، اما شما دلتون مثل من پيرمرد سياه نشده، سيمتون به قول حاج آقاي مسجد وصله، در نماز شبتون با ملكوت تماس گرفتين يه جوري ترتيب ويزاي منو هم بدين خدمتتون برسيم. آهسته آهسته از جمع با صفاي بچه هاي پايگاه جدا و به سوي جبهه روانه شدم.
تو اتوبوس شيرين كاري هاي بچه هاي پايگاه و صفاي دل آن ها ناخودآگاه مهمان ذهنم مي شد. در همين افكار بودم كه ناگهان چشمم به سيم خاردارهاي پادگان افتاد، دوباره آتيش با همه شعله هاي شر و شيطنت هايش جلوي چشمام ظاهر شد. با خود قرار بستم كه هر طوري شده كاراي اونو خنثي كنم. اگر شد او را به فرمانده معرفي كنم و از دور مراقب دوستان و رفتارش بودم.
شبي مشغول گشت بوديم. از پشت خاكريز صداي هق هقي من و دوستم احمد را به سوي خود جذب كرد. من كه از فضولي بدم نميآمد رفتم بالاي خاكريز و با دقت نگاه كردم تا صاحب آن صدا رو شناسايي كنم. آخه توي جبهه بچه ها از اين كارا زياد مي كردن. توي نخل ها، پشت خاكريزها رو با دوربين هاي مخصوص شب مي ديدند و بچه هاي با حال و نماز شب خوان را پيدا مي كردن و فرداي آن روز با كنايه به او التماس دعا ميگفتن. يكي مي گفت: به نيت پاك و خلوص قلب برخي ها غبطه مي خورم. دومي ميگفت: حاضرم تمام جبهه و نمازهامو بدم و به جاي اون دو ركعت نماز شب بعضي ها رو بگيرم. سومي مي گفت: اي كاش حد اقل منو يه جوري تو خشاب چهل نفري دعاهاش جا بده و آخري ميگفت: تو اتوبوس دعاهاش هم جام نشد خيالي نيست، جهنم، تو بوفه هم سوار كنه قبول داريم.
تو اون هواي مهتابي شب، شناسايي او زياد هم سخت نبود، حسابي قاطي كرده بودم. سريع از خاكريز پايين آمدم، نفس نفس مي زدم، احمد كه منتظر شنيدن اسم او بود با تعجب به من نگاه مي كرد. بعد پرسيد: خب كيه؟ با‌ توام كيه؟ گفتم: آتيشه. با تعجب گفت: چي آتي. ... - هنوز كلمه اش تمام نشده بود كه پريدم جلوي دهنش را گرفتم. احمد كه از كاراي من سر در نمي آورد به طرف خاكريز روانه شد. من كه گيج شده بودم سريع جلوي او را گرفتم. احمد با تعجب گاهي به چشم هاي من نگاه مي كرد و گاهي به بالاي خاكريز. بعد با عجله مرا پس زد و سريع خودش را بالاي خاكريز رساند. خودم را به احمد رساندم، با كنجكاوي تمام به او نگاه مي كرد. زمزمه آتيش به گوش ما مي رسيد.
غسل در اشك زنم كه اهل طريقت گويند
پاك شو اول و پس ديده بر آن پاك انداز
هر طور بود احمد را راضي كردم كه از آن جا برويم و من قول دادم يه بار قصه او را از سير تا پياز براي احمد بگويم. كار آتيش ديگه شده بود مثل همان معادله هاي چند مجهولي دوره دبيرستان. تا اين كه يك عصر جمعه با يك برخورد با او در گرداب ابهام و تحير ماندم.
يك روز قبل از عمليات بود. دوست داشتم با خود خلوت كنم. سرم را به زير انداختم: با خود و خداي خويش درد دل مي كردم. يه دفعه آتيش رو گوشه اي از پادگان مقابل چشمانم ديدم. بد جوري تو صفحه رادارش گير افتاده بودم، نمي تونستم جيم فنگ شم. ناچار جلو رفتم. سلام آتيش جون! خنده معناداري كرد. بعد به دستم كه براي احوال پرسي دراز شده بود نگاهي كرد و گفت: به خود اوس كريم قسم حيف دست شما برو بچه هاي جبهه با دست مثل مني آلوده بشه منِ ... استغفر الله كجا و شما كجا؟!
من كه ديدم انگار قصد نداره بهم دست بده به بهانه خاراندن سرم دستم را روي سرم آوردم. بي اختيار در تلويزيونِ كله ام شبكه هاي مختلفي از كاراي شر محل و كاراي عجيب و غريب جبهه اش رو تماشا مي كردم. امروز با همه روزا فرق مي كرد. به قول بچه ها تو حرفاش عرفان دود مي شد. نگاهي به صورتش انداختم، بر خلاف ظاهرش در آينه چشماش تواضع و پاكي خاصي مشاهده كردم؛ همان چيزي كه تا به حال نديده يا شايد به آن دقت نكرده بودم. معماي عجيب غريب آتيش مثل كلاف سردرگم شده بود. قصد داشتم هر جوري كه بود از همه چيز سر درآورم، بياراده گفتم: سؤالي داشتم. نگاه عميقي به چشمام كرد و گفت: از ديوان شعر جبهه و جنگ لذت ميبري؟
من كه عاشق تك تك بيتاي اون شده بودم، راست و حسيني بهت بگم. يهرنگي اين جا، صفا اين جا، همه چيز اين جا. اول كه اومده بودم وسط صحبت هاي حاج آقا نتونستم خودمو كنترل كنم، وقتي گفت: تو جبهه آدم خدا رو مي بينه، كلي سوتي دادم و بلند بلند زدم زير خنده. من كه تو نگاه هاي تعجب آميز برو بچه ها گير كرده بودم سريع خودم را جمع و جور كردم. بچه محل مثبت! خوب تك و تنها حال مي كني و خبر نميدي. به خدا تو جبهه آدم متوجه مي شه كه سوز بچه هاي 15-16 ساله از همه آتيش ها سوزنده تر و كارساز ترن. تو جبهه ... . و بعد بقيه حرفاشو تو گلوش حبس كرد، آه عميقي كشيد و گفت: اين حرفا برا تو زيره به كرمون بردنه. بعد گفت: شما كه كارتون درسته اما خدا جون! كي شود پاكم كني، بعد از آن خاكم كني.
حرفاي سنگيني ميزد. واقعاً ديگه مي خواستم از تحصيلاتش بدونم. يه دفعه پرسيدم: چند كلاس درس ... . از سؤال خودم خجالت كشيدم. سريع بقيه سؤالم را قورت دادم. نيم نگاه معناداري كرد و با پوزخندي گفت: نمي دوني؟! فكر كردم تو جرياني. دانشگاه رو هنوز تموم نكرده ام. از دروغش ناراحت شدم. انگار هر جمله و رفتار او بيش تر و بيش تر مرا در تعارض باقي مي گذاشت. گفتم: اما ... هنوز حرفم را شروع نكرده بودم كه گفت: باور كن خودم هم تعجب كردم چطوري دانشگاه آن هم رشته عشق قبول شده ام. بعد در حالي كه گريه مي كرد، گفت: اين جا كجاست؟ اگر دانشگاه نيست، اين جا كجاست؟!
آقا جواد! حاج آقا حرفاي قشنگي مي زنه، هيچ وقت اين قده از آخوند جماعت خوشم نيومده بود. نمي دونم گيرنده ما گير داشت و گيرپاژ كرده بود يا فرستنده آن ها مشكل داشت. گاهي مواقع بهش مي گم چند تا از اون شعراشو كه تو حسينيه مي خونه برام رو كاغذي بنويسه. ديشب گفت: صفايي ندارد ارسطو شدن
خوشا پر كشيدن پرستو شدن
آقا جواد! پيك نيك خوبي بود، اين ايام حسابي بهم چسبيد، هيچ جا و با هيچ جمعي اين قده حال نكرده بودم، اين جا كسي منو آتيش صدا نمي زد، برو بچه ها به من ميگن برادر، حاجي. به خدا اولين باري كه يه بسيجي بهم گفت داداش، بغض گلومو گرفت، نزديك بود بكشدم. اگه مي دونستم درس عشق و عاشقي اين قده جالبه، باور كن هيچ وقت ترك تحصيل عشق نمي كردم. هر روز دو سه بار دهنمو آب مي كشم نمي خوام اين عشقي كه اين جا مي گم با آن عشقي كه تو محل از اون با اين و اون حرف مي زدم آلوده شود. نمي خوام اين شعراي قشنگ اينجا بوي اون ترانه هايي كه حفظ بودم رو بده.
اين جا كسي به من بد نگاه نمي كنه. كسي فكر نمي كنه حسينيه مخصوص يه عده خاصه. امروز وقتي از خواب بيدار شدم ديدم يكي از بچه ها از سرما غوز كرده اما اوركتشو انداخته رو من. جثه اش كوچيك بود اما سن عاشقياش بالا.
يك پارچه گوش شده بودم، نمي دونستم چه بگويم يا شايد اصلاً حرفي نداشتم بگويم. راستش خودم هم مانده بودم خوابم يا بيدار. با خودم و افكارم كلنجار مي رفتم كه آتيش از روي آن قطعه سنگ بلند شد، دستش را توي جيب شلوارش كرد، كيف پولش را بيرون كشيد و از توي آن يك تكه كاغذ در آورد و گفت: آقا جواد ايناهاش، ديشب از حاج آقا خواستم پس از جلسه اين شعرشو برام بنويسد:
از محبت تلخ ها شيرين شود
از محبت مس ها زرين شود
از محبت خارها گل مي شود
وز محبت سركه ها مل مي شود
از محبت سنگ روغن مي شود
بي محبت موم آهن مي شود
از محبت حزن شادي مي شود
وز محبت غول هادي مي شود
بعد گفت: آقا جواد! آره به خدا از محبت غول هادي مي شود نمره شما بيستِ بيست. اما يك گله اي از شما دارم. شايد اگه يه كمي به ما غولا محبت مي كردين، كار و كارنومه ما اين قده سياه نبود. بعد بلند شد با اون قد و قامت رستم گونه اش مقابلم ايستاد، كتف هايم را گرفت و با چشماي پر اشكش به من نگاه كرد و گفت: مي خوام يه چيزي بگم، تو رو خدا بهم نخند. كاش راست باشه. به دلم انداختن كه دارم مي رم، انگاري خود خدا مي گه پاشو بيا. من كه اصلاً تو باغ نبودم گفتم: آقام اينا يا برو بچه هاي پايگاه رو ديدي سلام منو برسون. سرش را زير انداخت و گفت: اي بدبخت آتيش، اي بدبخت، چي كار كرده اي كه اين طفلكي ديگه حاضر نيست ما را تو خودشون قبول كنه.
بعد گفت: آقا جواد ببخشيد مث اين كه روشن نشدي يا اين كه به قول بچه هاي بسيجي خودتو زدي به كوچه عمر چپ. ببين جواد جون قربون اون شكل ماهت، راست و پوست كنده بهت بگم فردا عملياته و توي همين عمليات من كشته مي شم؛ اما يه مسألهاي است كه حالم رو تو قوطي كبريت كرده، بذار بگم تا يه كمي از سنگيني دلم كم بشه، غم و غصه داره خفم مي كنه، عكس يه دختري رو سينه ام خالكوبي شده، همه هم و غم من اينه كه وقتي جنازه منو برمي گردونن مردم تعجب مي كنن مي گن مگه مي شه شهيد اين طور باشه. خودم جهنم! مي ترسم خداي نخواسته حرمت شهدا رو بشكنم.
ديگه متوجه صحبتاش نشدم، ضربان قلبم تندتر مي زد. كمي احساس داغي مي كردم. چشمام فقط شبهي رو مي ديد كه مقابلم ايستاده، تو بن بست عجيبي گير كرده بودم، نمي دونستم بخندم، گريه كنم، تو آغوشش بگيرم، فرار كنم كه يه دفعه احساس دردي بين انگشتان دستم احساس كردم. كمي به خودم آمدم، آتيش داشت ازم جدا مي شد، درسته آقا جواد... من كه اصلاً ادامه صحبتاشو نشنيده بودم، گفتم: چي؟ اون هم يه نفس عميقي كشيد و گفت: ما رو بگو، سر قبري فاتحه مي خونيم كه اصلاً مرده اي نداره. بعد دستم را كه در دستش بود فشار محكمي داد و آهسته آهسته دستش را كشيد و ازم جدا شد.
فرداي آن روز كربلايي به پا شد. درگيري سختي بين ما و عراقي ها درگرفت و پس از همون عمليات بود كه همه مجهولات اين معادله برام حل شد. عمليات تمام شده بود، شنيدم كه احمد دوستم زخمي شده. من هم دنبال او مي گشتم؛ همه جا رو سر زدم. بچه ها دسته دسته به حسينيه مي رفتن تا با شهدا وداع كنن و التماس دعا بگن. من كه از پيدا كردن احمد نااميد شده بودم سريع به حسينيه برگشتم.
بي اختيار با گروهي كه مثل شمع گرد شهدا جمع شده بودند همنوا شدم: شهيدان مي روند نوبت به نوبت، خوش آن روزي كه نوبت بر من آيد، خوش آن روزي كه نوبت بر من آيد ... و حلقهوار دور شهدا ميگشتيم كه يه دفعه موهاي فر و بلند يكي از شهدا منو ياد آتيش انداخت. با عجله جمعيت را شكافتم، كنار آن شهيد آمدم، پارچه سفيدي روي بدن او انداخته بودن، حسابي خوني شده بود. پارچه را كنار زدم، خود خودش بود. بغضم تركيد، گريه امانم را بريده بود. با دستم موهاي پر پشت و غبار آلودش را نوازش مي كردم كه يادم به قصه و غصه ديروزش افتاد. يواشكي پارچه را كمي پس كردم، چشمام به زخم سينه اش افتاد، نفسم در سينه ام حبس شده بود و دهانم خشكِ خشك. يا ستار العيوب، يا ستار العيوب. هيچ خبري از خالكوبي روي سينه اون نبود. تركش همه چيز را با خودش برده بود.
از حسينيه ماتم زده خارج شدم. صداي آشنايي رو شنيدم كه بلند بلند داد مي زد: آقا جواد! برگشتم. احمد روي برانكارد بود، در كنار بقيه مجروحان دراز كشيده بود. منتظر بودن آمبولانس ها از راه برسن. سريع خودم رو به او رسوندم. آن قده شوخي كرد كه يادم رفت از حالش سؤال كنم. وسط صحبتاش يه دفعه آه دردناكي كشيد، تازه يادم آمده بود كه چرا اين جا خوابيده، زير كمرش پر خون شده بود. احمد كه از ناراحتي من خبردار شده بود و نمي خواست منو غمگين ببينه گفت: آقا جواد! بگذريم اينا همه رگه. گفتم: آخه ... گفت: آخه بي آخه قولت رو كه يادت نرفته؟ ... كدوم قول؟ همون قولي كه اون شب بهم دادي، همون بسيجي كه نماز شب ميخوند، قصه اش رو برام نگفتي. من كه حال احمد را مساعد نميديدم، گفتم: باشه برا. برا كي؟ همين حالا بايد بگي. با اصرار احمد شروع كردم به تعريف كردن. هق هق گريه هاي احمد وسط صحبتام باعث مي شد كه سخنانم قطع شود اما دوباره با خواهش و التماس احمد كه خون زيادي ازش رفته بود مجبور مي شدم قصه اونو بگم. بغض شديدي گلويم را مي فشرد. وصيت نامه اون كه تو جيبش پيدا كرده بودم تو دستم بود اما ديگه نمي تونستم اونو بخونم. احمد با سختي كمي خودش رو بلند كرد و اونو از دستم گرفت و شروع كرد به خواندن:
غرق گنه نااميد مشو ز دربار ما
كه عفو كردن بود در همه دم كار ما
بنده شرمنده تو خالق و بخشنده من
بيا بهشتت دهم مرو تو در نار ما
توبه شكستي بيا هر آن چه هستي بيا
اميدواري بجوي ز نام غفار ما
در دل شب خيز و ريز قطره اشكي ز چشم
كه دوست دارم كند گريه گنه كار ما
خواهم اگر بگذرم از همه عاصيان
كيست كه چون و چرا كند ز كردار ما
به وصيت نامه اي كه احمد مي خوند گوش مي دادم. چشمام رو بسته بودم، اشك هر طوري بود خودشو از در بسته پلكهام بيرون مي كشيد. صداي احمد قطع شده بود. انگار گوشام التماس مي كردن تا احمد بقيه اونو بخونه. تعجب كردم كه چرا ديگه چيزي نمي گه. چشمام رو باز كردم، محاسن احمد از اشك خيس شده بود. برگه وصيت نامه با نسيم باد در دست احمد حركت مي كرد و احمد از هوش رفته بود.اد در دست احمد حركت مي كرد و احمد از هوش رفته بود.

پي نوشت :

1. چارچوب اصلي داستان واقعي است.

راوي: حجت الاسلام و المسلمين حاج آقا رباني
منبع: پرتو سخن